یادداشت دکتر طاهری به مناسبت روز حافظ

4541 Views

دکتر قدرت الله طاهری، عضو هیأت علمی گروه زبان و ادبیات فارسی به مناسبت روز بزرگداشت حافط یادداشتی با عنوان «پاسداشت زندگی؛ علی‌رغم مرگ در شعر و اندیشه حافظ» منتشر کرده است که در ادامه می خوانید:   ​​​​​​​

پاسداشت زندگی؛ علی­رغم مرگ

در شعر و اندیشه حافظ

ما انسان ها، ظاهراً تنها موجوداتی هستیم که می توانیم در عین حال که در بطن زندگی، زندگی می کنیم، در باب آن بیندیشیم. همچنین، همواره دلنگران آن سوی زندگی؛ یعنی مرگ هم هستیم. مرگی که علی الظاهر بُعد و هستی مادی ما را از ما می گیرد. سایر موجودات زنده مانند حیوانات اگرچه درک احساسی از زندگی دارند و همچنین از مرگ و عوامل مرگ زا می گریزند، ولی اشراف شعوریِ غیررفتاری نسبت به آن دو ندارند. ما، تنها موجوات ذی شعوری هستیم که با واسطۀ ابزار مهم «زبان» می توانیم از مقوله ای به نام زندگی و آن سوی زندگی؛ یعنی مرگ، سخن بگوییم. به عبارت دیگر، این دو واقعیّت بلاتشکیکی هستی را به سطح زبان می آوریم و درباب شان به عنوان اُبژه های قابل تأمّل صحبت می کنیم. درک زندگی و مرگ، ماهیّت و کمّیت (از حیث تدرجیّت و قطعیّت مرگ) و کیفیّت آنها امری شایع در نزد همۀ انسان هاست؛ فرد چه عامی باشد چه عالم، چه پیر باشد و چه جوان، زن باشد یا مرد همواره به زندگی و مرگ می اندیشد. منتها، ماهیّت و شکل اندیشه و احساس درباب این دو از فردی به فرد دیگر از حیث کیفیّت و شکل بروز آن متفاوت است. حال سؤال ما در این نوشتار کوتاه این است که حافظ، به عنوان شاعری اندیشمند یا حکیمی شاعر، نسبت به زندگی و مرگ چگونه می اندیشیده و اندیشه و بیان شاعرانۀ وی از این دو مقوله به چه کار ما؛ یعنی خوانندگان شعر او می آید؟

قدمت تأمّل و اندیشه ‌‌ورزی درباب مرگ، حدّاقل در منابع مکتوبی که به دست ما رسیده است، به گیلگمش، قهرمان متون و الواح کهن بابلی در بین‌النّهرین (عراق عرب کنونی) برمی‌گردد. هنگامی که گیلگمش، قهرمان فیلسوف باستانیِ چهار هزار سال پیش، کنار اندام سردشدۀ دوستش «انکیدو» ایستاد و ناامیدانه گفت: «من نیز مانند انکیدو نخواهم مرد؟ من؟ درد، قلب مرا شوریده، من از مرگ ترسیده‌ام.» گویی از زبان همۀ انسان های پیش و پس از خود سخن گفت. این گفته به احتمال فراوان، نخستین سند مضبوط از بشر در باب «زندگی»، «زمان» و «مرگ» است. گیلگمش، به عنوان نمایندۀ باستانیِ بشر نتوانست مرگ دوستش را نادیده انگارد و درباب زمان و مرگ و رنجِ حاصل از آنها نیندیشد و به راحتی از آنها بگذرد. او مانند حیوانی نبود که در مواجهه با مرگِ حیوانی از جنس خویش معمولاً لحظه ای مکث می کند و می گذرد. گیلگمش ایستاد و اندیشید؛ زیرا به انکیدو، دشمنِ پیشین و دوست و همراهِ اکنونش دلبسته بود و مرگ انکیدو، اکنون امنیّت او را به «مخاطره» افکنده بود. چرا که مرگ انکیدو، مرگ خود او را نیز نوید می¬داد. لذا او ایستاد، تأمّل کرد، سوگواری نمود و بعد به سفری با طول و درازا رفت تا پاسخی برای فائق آمدن بر مسألۀ مرگ بیابد، هرچند دست تهی بازگشت؛ ولی به شعوری دست یافت که الباقی زندگی محدودش را زیستنی کرد. بنابراین، ما نیز همچون گیلگمش نمی توانیم چشم و ذهن مان را بر «زمان» و «مرگ» ببندیم، حتّی اگر باز بودن چشم و ذهن مان به این دو رنج افزا باشد. لذا می توان گفت اندیشیدن به زمان، گذرا بودن آن و حتمیّت وجود مرگ در لایه های آشکار و پنهان ذهن همۀ ما چه کودک باشیم و چه جوان، چه بزرگسال و چه کهنسالی که واپسین روزهای عمرش را سپری می کند، وجود دارد. اثرات پایداری که گذر زمان بر وجود و ذهن آدمی می گذارد ؛ زمانی که مرگِ هر یک از ما در بطن آن بلاتردید رخ خواهد داد، می تواند هم به شدّت زندگی زا، شورآفرین، تعالی¬بخش و امیدوارکننده باشد و هم می تواند شرنگ تلخِ یأس و ناامیدی را در کام آدمی فروریزد و عُلقه¬های محدودِ پیوندزننده به زندگی و هستی را در وجود او نابود سازد.

پیشتر گفتیم همگان در باب زندگی، زمان و مرگ احساس و ادراک دارند و هریک به فراخور سطح وجودی- معرفتی، آن احسان و ادراک را در رفتار و زبان به گونه ای نمایان می سازند. اگر مردم عادی، به مرگ می اندیشند و بی آنکه از آن سخنی بگویند، برای فرار از اضطراب مرگ (Anxiety of death) خود را بیش از پیش در زندگی غرق می کنند و غرق شدگی در زندگی، مرگ را به ساحات نهانی ذهنی آنان باز می راند؛ ولی با وجود این، آن امرِ فراسپرده به ناخودآگاه، گاه از پستوهای تودرتوی ذهن، رخ می نماید و شاید لحظاتی از زندگی را بر فرد، تیره و تار سازد. امّا برای اندیشمندان و معرفت اندیشان چه فیلسوفان باشند و چه شاعران، زندگی، زمان و مرگ امور دیگری هستند و معنای دیگری دارند. برای آنان این سه «ابژه ای» هستند آغشته به «راز و رازوارگی». شناخت ماهیّت زندگی، زمان و مرگ یک مسأله و مهمتر از آن، نحوۀ کنار آمدن با آنها و تدبیر کردن  بعد از شناختشان مسأله ای دیگر است. این مسألۀ اخیر، چنان حائز اهمّیت است که نوع مواجهۀ فرد (به ویژه فیلسوفان) با مرگ، یکی از مهمترین معیارهای سنجش اصالت مکتب فکری آنهاست و تقریباً می توان گفت تأمّل درباب ماهیّت مرگ و نحوۀ کنارآمدن با آن و نیز تا حدّی اندیشه در باب زندگی و چگونگیِ اداره و به سرآوردن آن یکی از اشتغالات فکریِ اصلیِ همۀ اندیشمندان قدیم و جدید (عرض کردم چه فیلسوفان و چه شاعران و ادیبان) بوده است.

 

مواجهه حافظ با زندگی، زمان و مرگ

حال باید دید حافظ به عنوان یکی از شاعران بزرگ معرفت اندیش در تأمّلات حکیمانه- شاعرانه اش چگونه زندگی و میل به پایداریِ هستندۀ خود را در بطن زندگی بروز می دهد و با دو مقول دیگر «زمان» و «مرگ» که زندگی و دوام آدمی را به چالش می کشند، برخورد می کند و آن خَلَجان ذهنی که هر انسان عامی و همچنین هر اندیشمند باریک بینی را به درون نگری های پنهان و آشکار وامی دارد، ذهن او را چگونه درگیر می کند؟ و این درگیریِ باطن نگرانه چگونه در هیأت شعر حکیمانه در دیوان او تبلور می یابد؟

پیش از ورود به بحث اصلی، یک نکتۀ مهم را هم باید یادآور شوم و آن اینکه حافظ اگرچه شاعر است و همۀ ابعاد جهان هستی و ساحات وجودی انسان را به مدد قوۀ خیالِ جوّال خو در زبانی شاعرانه و سحرانگیز می‌سنجد ولی در کشف و شهودهای متأمّلانۀ خود درباب ذات هستی، زندگی، زمان و مرگ و نیز خودِ انسان چنان درگیر می شود که به جرأت می توان او را در کنار بزرگترین خردورزان عالم قرار داد و گفت که حافظ از جمله حکیم -شاعرانی است که به جدّ پاس حقیقت و دستیابی به آن را داشته است؛ همچنانکه همۀ فیلسوفان عالم دل در گروِ همین حقیقت نهاده اند و کوشیده اند آنچه را که به مدد قوۀ عقل درمی یابند، با ما در میان گذارند. ضمن آنکه توجّه به بُعد اندیشگانی شعر حافظ نافی توجّه و دریافت سِحرکاری های کلامی و زبانی او نیست. بنابراین، مدّعای ما این است که حافظ در تأمّلات حکیمانه و شاعرانۀ خود در باب زندگی و زمان و مرگ اندیشه هایی را مطرح می کند که به کار آدمی می آیند تا بداند بی آنکه امنیّت روانی او مخدوش شود، چگونه با هستی مواجه شود. درگیری و اشتغال ذهنی پیوسته و مکرّر حافظ با سه مقولۀ زندگی، زمان و مرگ، نهایتاً به پیشنهاد طرحی می انجامد که آدمی ضمن درک واقعیّت کوتاهی و گذرندگی زمان و واقعیّت بلاتشکیکی مرگ، می تواند آرامش روحی، روانی و معنوی خود را به دست آورد و زندگی را علی رغم حتمیّت مرگ، برای خود زیستنی سازد. نکتۀ بسیار جالب و شگفت در دیوان حافظ این است که با وجود آنکه ذهن وی همواره درگیر مرگ بوده است، به جز سه بار از این لفظ در کلّ دیوان خود بهره نبرده است و خودِ این موضوع، می تواند مؤیّد این حقیقت باشد که حافظ علی رغم اندیشیدنِ نهانی به مرگ، جانب زندگی را گرفته است.

می دانیم انسان، نیمی جسم است و نیمی روح یا روان. جسم انسان، مانند هر امر مادّی دیگر بنا بر قواعد لایتغیّر طبیعی در گذر زمان و تأثیرات محیطی فرسوده و نابود می شود. استهلاک وجودی جسم امر غیرتشکیکی و کاملاً تجربی است. امّا، بُعد وجودی دیگر، یعنی روح، نمی خواهد سرنوشتی مانند جسم داشته باشد؛ او بالذّات خواهان خُلود و جاودانگی است. تناقض میان میل درونیِ حرکت به سوی فنا که در ذات جسم است و میل و آروزی بقا که در سرشت روح است، زندگی آدمی را در مواجهه با «زمان» در بستر زندگی که مرگ در آن سویش ایستاده است، دچار تناقضی دشوار می کند. میل ذاتی جسم به فنا و میل ذاتی روح به بقا. در نهاد آدمی این دو میل مخالف، جنگ و ستیز نهانی به راه می اندازند. جسم، به زبان بی زبانی؛ یعنی با همان استهلاک خود می¬گوید که من آمده ام که بروم و روح با توجّه به میلِ جاودانگی¬اش می گوید آمده ام که برای همیشه بمانم. یکی ما را به سمت نابودی می¬کشاند و دیگری به سمت بقا.

حافظ، انسانی را به تصویر می کشد که به صورت پیوسته درگیر این تناقض وجودی است. انسانِ حافظ از یکسو، گذر عمر و اثر آن را بر وجود جسمانی خود می بیند و شاهد ذرّه ذرّه آب شدن جسم مادّی خویش است و از سوی دیگر، ندای درونی روان و روح، در گوشش نجوای آرزوی ماندگاری و جاودانگی می خواند. در بیت زیر، حافظ آدمی را «قطره ای محال اندیش» خوانده است. چرا که وجود جسمانیش قطره ای بیش نیست که با اندک حرارتی بخار و به هیچ تبدیل می شود. ولی همین قطره، میل «دریا شدن» دارد؛ دریایی که ناپیداکران است و بقایش به بقای هستی است.

خیال حوصلۀ بحر می­ پزد هیهات
 

چه­ هاست­ در سر این قطرۀ محال­اندیش غ290​​​​​​​

و در بیتی دیگر، آدمی را به صورت موجوی با «نقش خراب» به تصویر می کشد. نقش خرابِ آدم محصول همان تناقض های وجودی است؛ بدین معنا که «خرابی» در ذات او به ودیعه نهاده شده است. آدمی در بُعد مادّیت خود در معرض خرابی (نابودی) است و خرابات، همین جهان است که آدمیان از خرابی ذاتی خود در آن بی خبرند یا خبر دارند و تغافل می ورزند.

 

هرکه آمد به جهان نقش خرابی دارد
 

در خرابات بپرسید که هشیار کجاست غ19
 

 

 

 

جهان خراب یا خرابات جهان را نیز حافظ پر از تضاد و تناقض می یابد؛ جهانی با ظاهری آباد، خواستنی، زیبا و فریبنده و درونی ویران، کشنده و نابودگر. استعارۀ «عروس پیرِ بَزَک کرده» برای دنیا یکی از عالی ترین استعارات ادبی زبان فارسی برای توصیف این جهان پرتناقض است که حافظ بارها از آن استفاده کرده است.

 

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
خوش­ عروسیست­ جهان ­از­ره­ صورت­ لیکن
جمیله ­ای ست
 عرو­س جهان­ولی ­هش دار


 

که این عجوز عروس هزار دامادست غ37
هر که ­پیوست­ بدو عمر­خودش ­کاوین داد غ112
که­ این­ مخدره در عقد کس نمی آید غ230


 

 

 

 

 

 

حافظ، جهان را  مانند همۀ اندیشمندان عالم امری ذاتاً ناپایدار می داند. امّا نحوۀ ادراک ناپایداری جهان و بازسازیِ زبانی آن مختصّ حافظ است. حافظ شتابناکیِ رو به فنا رفتن جهان و بعد جسمانی ما و فرصت اندک مان در این دنیا را چنان اغراق آمیز به تصویر می کشد که لرزه بر اندام ما می افتد و ما هراسناکانه درمی یابیم که درست بر «لبۀ لغزندۀ فنا» ایستاده ایم و هر آن ممکن است زیر پایمان تهی شود و در پرتگاه عدم فرو غلتیم.

پنج­ روزی که­ در این مرحله مهلت داری
بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی

 

خوش ­بیاسای ­زمانی ­که­ زمان ­این ­همه ­نیست

فرصتی­ دان­ که­ ز­لب­ تا­به ­دهان­ این­ همه ­نیست غ74

 

 

 

 

 

اسپینوزا جایی گفته است: «انسان آزاده، به مرگ کمتر از هر چیز دیگر می اندیشد و فرزانگی آن است که به زندگی بیندیشیم نه به مرگ.» ولی، واقعیّت این است که اندیشیدن به زندگی تنها از ممرّ اندیشیدن به مرگ می گذرد. کسی که مرگ را واقعیّت همواره حاضر در پیشاروی خود ببیند، برای گریز از آن، زندگی را برجسته تر و خواستنی تر می یابد. به عبارت دیگر، اندیشیدن به مرگ، به زندگی غنا می بخشد و آن را زیستنی تر می کند. به همین دلیل، در شعر حافظ، سویۀ زندگی و مظاهر آن پررنگ تر از سویۀ مرگ است و بنابر گفتۀ اسپینوزا او همان فرزانه ای است که بیشتر پاس دارنده و ستایشگر زندگی است تا مرگ. حافظ با اتّخاذ این رویکرد از خیل عظیمِ «واعظان مرگ» جدا می شود و در کنار تنها سَلَف خود، خیّام نیشابوری بر تارک ادبیات و اندیشه ایرانی می ایستد.

حافظ، به‌عنوان اندیشمندی آگاه از حقیقت زمان و حتمیّت مرگ، برای غلبه بر هراس از مرگ، راهکار ویژه ای پیشنهاد می کند. اگرچه این راهکار  مبتنی بر اصل «تغافل» است، ولی نوع اشتغال و تأثیری که بر روان آدمی می گذارد، امنیّت خاطر، بهجت درونیِ پایدار، احساس بَرَندگی و نه بازندگی در دنیا برای او به وجود می آید. در غزل زیر ضرورت اصل تغافل و پیشنهاد عملی حافظ برای دریافتن زندگی علی رغم حتمیّت مرگ، در قالب ایماژها و مضامین هنریِ شاعرانه که همگی دلالت بر پاسِ زندگی را داشتن، با آن همراه شدن، دریافتن و بهره بردن دارند، به نمایش درآمده اند.  

خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن
غم دل چند توان خورد که ایّام نماند
مرغ کم ­حوصله را گو غم خود خور که برو
باده خور غم مخور و پند مقلّد منیوش
دسترنج تو همان به که شود صرف به کام
پیر میخانه همی ­خواند معمّایی دوش

 

تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن
گو نه دل باش و نه ایّام چه خواهد بودن
رحم آنکس که نهد دام چه خواهد بودن
اعتبار سخن عام چه خواهد بودن
دانی آخر که به ناکام چه خواهد بودن
از خط جام که فرجام چه خواهد بودن
​​​​​​​

(دیوان اشعار/غزل 391)

 

 

 

 

​​​​​​​

اصل تغافل از ناپایداری زمان در مصراع دوّم بیت نخست و کلّ بیت دوّم آمده است. نیندیشیدن به سرانجام زندگیِ فانی­شونده و کنار گذاشتنِ غمِ دل از بابت اتمام زمان، البتّه زمانی که به هریک از ما تخصیص یافته است، تبلوری از این تغافل است. امّا راهکار پیشنهادی حافظ در مصراع نخست بیت اوّل و ابیات چهارم تا ششم آمده است. پیشنهادۀ حافظ این است: با وجود ناپایداری زمان و حتمیّت مرگ، از همین زندگی محدود باید لذّت برد و به کامِ خود زیست. البتّه این دستورالعمل در قالب «اَبَراستعارۀ» شراب خوردن در همین ابیات و تقریباً در اکثر قریب به اتّفاق غزلیّات حافظ نمایان شده است. ممکن است توصیۀ حافظ به «لذّت» بردن از مواهب آنی حیات، نه به خاطر خود لذّت بلکه عاملی برای فراموشی یا خودغافل ­پنداری از واقعیّت مرگ بوده باشد. بیت سوّم غزل، میانجی آن تغافل و این دستورالعمل است؛ آدمی به مثابۀ مرغی ناتوان است که روزگار (همان زمانۀ ناپایدارِ منتهی به مرگ) در پی صید اوست و مسکین آدمی از سر جهل امید دارد چنین صیّادی بر وی دل بسوزاند. حال که انتظار ترحّم از صیّادِ بی­رحم بلاوجه است، خود باید کاری کرد و این کار، همان شاد بودن و شاد زیستن و کیفیّت بخشیدن به زندگی محدود است.  

حافظ، مانند بسیاری از اسلاف خود همچون خیّام، در چارچوب نظریّۀ «اغتنام فرصت»  و کامیابی از لذّات هستی برای کاستن از اضطراب مرگ، عیش و عشرتِ اکنونی را خود برمی­گزیند و به مخاطبانش نیز، به صورت مکرّر و با تعابیر گوناگونی توصیه می­کند. معنای باطنیِ زندگیِ عشرت­جویانه، همان «به ­هنگام زیستن»، «انسانی زیستن» و «خودشکوفایی و استعلای وجودی» در همین جهان رو به فناست. لذا می ­توان مفروض گرفت که این توصیه ­ها که در قالب ادبی و با ایماژهای هنری انجام گرفته است، به معانی­ای بسیار آن­سوی­ تر از لفظ راه می­ یابند. حافظ، نه به عشرت مادی از نوع باده­ گساری مشغول بوده و نه مخاطب خود را با چنین منکری دلخوش کرده است. لذا نه شراب حافظ، آن مادّۀ تخدیری ویران­گر است و نه آن معاشرت با شاهدان و سادگان او، همان آغشته شدن در لذّاتِ زودگذرِ مادّی آلوده ­کنندۀ روح و روان.

بصیرتی که حافظ در باب گذرندگیِ زمان و واقعیّت تردیدناپذیر مرگ داشته­ و آن را در قالب گزاره­ های حکمت ­آمیزِ شاعرانه بیان کرده است، به ما کمک می ­کند به افکار بی­ سامان و فلج­ کنندۀ خود در باب واقعیّت زندگی، سر و سامانی بدهیم و رابطه­ای «سازنده» با جهانِ مادّیِ روبه فنا برقرار کنیم. اگر اینگونه زیستیم، به تعبیر حافظ «دادِ زندگی» را درداده ­ایم وگرنه خسران­ بار باید دنیا و زندگی را بگذاریم و بگذریم.

 


 چو امکان­ خلود­ای ­دل­ در­این ­فیروزه ایوان نیست
کام بخشی گردون عمر در عوض دارد
عشرت کنیم ورنه به حسرت کشندمان
ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی

 


مجال­ عیش ­فرصت­ دان به فیروزی و بهروزی   غ454
جهد کن که از دولت داد عیش بستانی   غ 473
روزی که رخت جان به جهانی دیگر کشیم   غ375
مایۀ نقد بقا را که ضمان خواهد شد   غ164

 

 

 

 

 

 

حافظ راهکار دیگری نیز متناسب با نظام فکری و زیبایی‌شناختی خود برای مقابله با اضطراب مرگ دارد  و این راهکار نیز ویژه اوست؛ او برای کاستن از هیبت، هیمنه و ترسناکی مرگ، آن را به بازی می­گیرد و از طریق بازی های رندانۀ زبانی که خالی از طنز و فکاهۀ فلسفی نیست، حیثیّت تراژیک و دلهره آور مرگ را از آن می‌ستاند. با این شوخی ها، کمی از زهرآلودی و تلخی مرگ کاسته می‌شود و تصویر زندگی، برجسته تر در برابر انسانِ آزرده از واقعیّت وجودی مرگ قرار می­گیرد. این شوخی‌ها، خود نوعی از راندن مرگ و پاس داشتن زندگی است؛ چرا که یکی از شیوه­های فروکشیدن امری از اوج به فرود، به شوخی گرفتن آن است. حافظ از طریق شوخی با مرگ، می‌خواهد بر سرنوشت تلخ بشری، فائق آید و زیستنِ همراه با شادی را علی­رغم وجود مرگی که در راه است، به خود و خوانندگانش القا کند.

پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
در آتش ار خیال رُخش دست می­دهد


 

به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز غ266
کنایتی است که از روزگار هجران گفت غ88
ساقی بیا که نیست ز دوزخ شکایتی غ437


 

 

 

 

 

پایان سخن آنکه

یکی از دغدغه‌های اصلی حافظ به عنوان یکی از حکیم-شاعران بزرگ ایرانی، مسألۀ زمان، گذرندگی، محدودیّت و ناپایداری آن و حتمیّت مرگ بوده و این مسأله به شکلی اضطراب­ آمیز زندگی درونیِ او را به خود مشغول کرده بوده است. علاوه بر نبوغ و حسّاسیّت فکری والا، شاید زمانۀ پرآشوبی که در آن می­زیست و هر دم، دولتی می­رفت و دولتی دیگر مستقر می­ شد و در این بین، قتل­ ها و مرگ­ ها انبوه می­ گردید، حضور جدّی و بلامنازع مرگ، توجّه او را به اصل زندگی و دریافتن تمام و کمال آن و نیز، سامان دادن نظام فکری منسجم در هیأت شعری سوق می­ داد؛ تا بدین وسیله هم شخصاً پناهگاه امنی از اضطراب­ های وجودی و محیطی داشته باشد و هم خوانندگان شعرش را از آسیب­ های این دلهره ­های نابودکننده نجات دهد. حافظ، پس از اینکه با اندیشیدن در ذات هستی و زمان، آن دو را فناپذیر، گذرا و محدود می­ یابد و مرگ را در انتهای زندگی محدود آدمی امری محقّق الوقوع و بلاتشکیکی می­ داند، به طرح نظریّه ­ای رهایی ­بخش در برابر هستی، زمان و مرگ توفیق  می یابد. نظریّۀ او این است: حال که جهان و زمان گذرنده هستند و مدّت دوام ما در این هستی، محدود و ناچیز است، باید به کیفی ­سازی زندگی مبادرت ورزید. کیفیّت زندگی، از راه انسانی زیستن، خود بودن، اثرگذاری در دیگران و به جا گذاشتن نشانی از خویشتن تأمین می­ شود. راهکار عملیِ پیشنهادی او نیز این است که از طریق جلب شادی، لذّت و آرامش و دفع هرگونه رنج و غم و  و حتّی از راه به بازی گرفتن جهان و مرگ، باید اضطراب را از خود راند و بدین­وسیله می ­توان به آن کیفی­ سازی معهود رسید و به انسانی استعلا یافته و برتر تبدیل شد. حافظ، بعد از طرح نظریّه و راهکار عملی، خود بر همین اساس عمل می­ کند و آن خویشتن استعلا یافته­ اش را از طریق آفریدن اشعاری ماندگار و اثرگذار در انسان­های بی­ شمار در دوران خود و ادوار بعدی تاریخی محقّق می ­سازد و در جهان شعری نیز، ابرانسانی به نام «رند» را می­ سازد که نمادی از انسان تکامل ­یافته است؛ نصیبۀ این­ جهانی و آن‌جهانی را از آن خود ساخته، به آرامش رسیده، بر اسرار نهانی جهان آگاه است.

​​​​​​​